دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

سفر مشهد آبان 92(تاسوعا و عاشورای حسینی)

ظهر تاسوعا پرواز داشتیم به سمت مشهد. من و بابا محسن و دانیال و مامانی. بماند که فرودگاه لج کرد و گریه و زاری که باباش براش یه ماشین اسباب بازی بخره و مسئول اون فروشگاه هم نبود دانیال کاملاً‌رو زمین دراز کشیده بود و خودشو به زمین و زمان می کوبید، دیگه کم مونده بود کتکه رو بخوره، تو هواپیما هم مدام از جاش بلند می شد و روی صندلی می ایستاد و بلند بلند حرف می زد. بالاخره رسیدیم مشهد. عمو همراه غزل و امیرحسین و یاسمین دختر عمه غزل اومده بودن فرودگاه استقبال ما. عمو علی برای بچه ها بادکنک خریده بود یه دردسر هم سر بازی این بچه ها با بادکنک داشتیم و ترکیدن بادکنها ها و ... بالاخره رسیدیم و رفتیم خونهن خاله طلعت که مامان عمو علیه...
29 آبان 1392

من و دانیال

دیروز بخاطر آلودگی هوا 2:30 تعطیل شدیم دانیال هم که خونه پیش عزیزش مونده بوده وقتی رسیدم خونه و زنگ زدم دانیال بدو بدو اومد تو راهرو و ذوق کرد. بعد ازم پرسید برام چی خریدی که چیزی نخریده بودم. یه دوغ کوچیک همراهم بود که بهش گفتم بیا برات دوغ خریدم اون هم هی میگفت دیگه چی خریدی. بالاخره رفتیم بالا، خونه خودمون. دانیال کمی بهانه گرفت که فلان چیز و می خوام که تو یخچال بود و من فکر کردم رانی می خواد. دوباره لباس پوشیدم و بردمش مغازه . اما رانی نمی خواست. یه سی دی کارتون جدید برداشت و بعدش گفت می خوای بریم پارک؟ دلم براش سوخت ، با اینکه سرم خیلی درد می کرد و اصلا حالم خوب نبود (البته 12 ماه سال همینطوری درب و داغونم) بردمش پارک و یه یکساعتی تو پا...
21 آبان 1392

تعطیلی مهدکودک و...

  پریشب نصفه های شب بود که دانیال یهو از خواب بیدار شد و حسابی استفراغ کرد. بعدش هم دل درد و اسهال. ما هم دیروز صبح نیاوردیمش مهد و عمه شیوا صبح اومد پیش دانیال خوابید و ما هم اومدیم اداره. وقتی رسیدم اداره همکارا گفتن مهدکودک ها به خاطر آلودگی هوا تعطیله. از اینکه دانیال رو با اون حالش بیدار نکردم بیارم مهدکودک و بعدش ببینم که تعطیله حس خوبی داشتم. تا عصر که برم خونه دلم تاپ تاپ می کرد بادانیال حرف بزنم ولی از ترس اینکه دلتنگیش بیشتر بشه و یه وقت گریه کنه باهاش تلفنی حرف نزدم. فقط از عمه شیوا تلفنی حالش رو می پرسیدم. دانیال دیر از خواب بیدار شده بود. وقتی از خواب بیدار شده بود اولش عمه شیوا رو با من اشتباه گرفته بود که کلی شیوا از...
20 آبان 1392

دانیال و کلاس جدید

چند وقتیه کلاس دانیال عوض شده و باید بره به کلاس بزرگترها. ولی از وقتی از خاله منظر جدا شده صبح ها حسابی گریه زاری میکنه و اصلا حاضر نیست بره تو مهد. تو خونه هم اصلا نمی خواد راجع به کلاس جدیدش حرف بزنه و مدام میگه من نمی رم مهدکودک. خلاصه صبح ها برنامه ایی داریم با این دانیال و مهدکودک. طفلک خاله پریسا هرچی تلاش می کنه و خودش و به آب و آتیش میزنه تا دانیال رو جذب مدکودک کنه بی نتیجه اس. البته دانیال فقط اولش گریه می کنه و زود ساکت میشه ولی وقتی تو کلاس خاله منظر بود واقعا با اشتیاق میرفت مهد و حتی بعضی شبها می گفت دلم واسه خاله منظر تنگ شده (در این حد). بهرحال از خانم سیفی معاون مهد خواستم تا صبحها خاله منظر دانیال رو تحویل بگیره و بعد آر...
4 آبان 1392
1